گارد

شهید مهدی برنجی یوسفی

برادر شهید (هادی برنجی یوسفی) در خاطراتش می گوید: «در آن هنگام اوج گیری تظاهرات انقلاب - منزل ما در کوی کارمندان بود. فلکه ای بود که در وسط آن، حوض بزرگی بود. در بجبوحه ی تظاهرات و شعار دادن ها، سروکلّه ی مأمورین نظامی گارد ضد شورش پیدا شد. مهدی و دوستانش که مشغول شعار دادن بودند، با هجوم مأمورین رژیم، پا به فرار گذاشته و در آن استخر پنهان شدند. چون کف حوض گود بود و مهدی و دوستانش کوچک بودند، از دید مأمورین متعاقب پنهان ماندند. وقتی مأمورین رژیم رفتند، دوباره سر وکلّه ی مهدی و دوستانش، پیدا شد و با حرارت اقدام به شعار دادن کردند.(1)

راهپیمایی

شهید عبدالحمید مؤمنی

پدر شهید در ادامه خاطرات خود از شهید به هنگام اوج گیری تظاهرات انقلابی می گوید: «در یکی از روزهای تظاهرات، شهید به راهپیمایی رفت و خبری از او نشد. همان روز در مقابل استانداری درگیری سختی بین مأمورین و مردم رخ داده بود و تعداد زیادی به شهادت رسیده بودند و ما به شدت نگران بودیم. پس از مدتی ایشان آمدند درحالی که سر و صورتش کبود و مجروح شده بود. پرسیدم: «چه بلایی سرت آمده؟»
گفت: «زیر دست و پای مردم مانده بودم و کفش هایم گم شدند، پابرهنه آمدم.»
***
مادر شهید می گوید: «عبدالحمید شب عید فطر به دنیا آمد. وقتی خیلی کوچک بود رفتیم شهرستان منزل عمویش. زن عموی پیری داشت. با دیدن عبدالحمید به ایشان دقیق شد و دستی بر سر او کشید و گفت: «این نوازد به درجه ی خاصی از درجات معنوی خواهد رسید...»
وقتی انقلاب شد، عکسی از امام به دست می گرفت و در راهپیمایی شرکت می کرد.
***
با آغاز حرکتهای اسلامی -انقلابی مردم مشهد، عبدالحمید به همراه والدین در تمامی راهپیمایی ها شرکت می کرد. علاقه اش در شرکت به تظاهرات به حدی بود که اغلب به تنهایی و تمام وقت در صفوف مردمی داخل و درحالی که همیشه تصویری از امام امت را در دست داشت، به تظاهرات و شعار و... می پرداخت. والدینش از این شور و شوق و شدت و حدت احساس نگرانی می کردند.(2)

سکوت خیالی

شهید علی اصغر اتّحادی

حسن را هم بیدار کرد. «پاشو دیگه...یواش! بیدار میشن ها...هِی!»
توی همان آشپزخانه گویا آبی هم به سر و صورت زدند و بعد صدای قرچ قرچ دهانشان آمد. صدای جویدن غذا در سکوت یک نیمه شب بارانی. به گمانم همان ساندویچ را با هم نصف کرده بودند. چون در یخچال باز شد. پشت سر هم خیلی آهسته آمدند توی هال و به آرامی در هال را باز کردند و من همه ی اینها را از همان تکه پاره پتوی رویم می دیدم و حالا مجبور بودم پتو را پس بزنم و بروم در آستانه ی در هال، قایم شوم و ببینم آنها توی حیاط چکار دارند. به این زودی نفهمیدم حسن کی لخت شده بود. باران نم نم می بارید و شدت دقایق قبل را نداشت. گوشه حیاط کنار دیوار که همان باران نم نم هم آن جا کمتر می خورد، حسن با همان اندام لخت خم شده بود و علی اصغر داشت با دَبّه ی بیست لیتری کف حیاط آب می ریخت روی سرش. گفتم چیزی نگویم. ببینم می خواهند چه کار کنند. ولی مگر می شد.
- «مگه دیوونه شدین؟ یالاّ یالاّ بیاین تو ببینم. توی هوای سرد که...»
لرزش یکباره بدنشان یا شوک آنی قلب یا هر چه که هست را حس کردم.
- «سلام! ترسوندیمون ننه ... نه... به خدا نه؟ حالا فکر کن داریم غسل می کنیم.»
بالاخره فهمیدم که چون نفت نداریم نتواسته اند با آب گرم غسل کنند و چون می خواستند ما بیدار نشویم آمده اند توی حیاط.
حالا علی اصغر هم غسل کرده بود و داشت حوله کوچک را دور اندام ترکه اش می انداخت. مثل بید می لرزید. حسن هم همین طور. آوردمشان توی اتاق.
صدای تند و تند به هم خوردن دندان هایشان آمیخته شده بود با صدای ملایم باران.
- «آخه دیوونه ها! شما با این سن و سالتون این موقع شب. غسل می خواین چه کار؟»
- «ننه راستیاتش...
- «بذار حسن! خودم می گم... راستیاتش فردا صبح قراره جمع بشیم فلکه شهرداری تظاهراته. گفتم... یعنی چطور بگم...
- «چی چی رو چه طور بگم؟»
- «نگاه کن ننه! گفتم اگه فردا قراره رفتنی بشم، بدون غسل نرویم.»
با حال و هوای آن روزها که روزی نبود که همسایه ای، قومی، خویشی را زخمی از تظاهرات نیاورند. دیگری هم اگر به جای من بود به خود می لرزید و می ترسید از شنیدن این حرف ها. حتی تصورش. بچه ام بودند نمی توانستم. حالا حسن با وجود این که بزرگتر بود، توی حرف ها منطقی تر بود. محتاط تر بود. ولی علی اصغر.... بیشتر ترسم از او بود. و کلّه شقّی هایش.
از همین حرف های آهسته مان هم یکی دو تا از خواهرهایش بیدار شدند. و من صلاح دیدم موضوع را به گونه ای برگردانم که لااقل آنها دیگر متوجه نشوند.
صبح زود که سفره ی صبحانه را انداختم، صدایشان کردم بیایند سر سفره. بیدار شدند و نشستند سر سفره. وقتی اصرار کردم و نخوردند، یادم به نان و پنیر دیشب افتاد و مطمئن شدم تا اذان مغرب هم چیزی نخواهند خورد. ساعت ده صبح رفتند و تا غروب پیدایشان نشد. به آماده کردن سفره ی افطارشان خودم را مشغول کردم که لااقل دلشوره ام کم شود. اذان مغرب هم گفتند و شب هم شد و نیامدند. دور روز هم گذشت و بالاخره اصغر با سر و صورت خونی آمد و خبر آورد حسن در بیمارستان بستری است.(3)

در کنار هم

شهید عیسی خدری

آقا عیسی سال آخر هنرستان بود که انقلاب، اندک اندک جان گرفت. زیرا امام خمینی بر علیه حکومت پهلوی اعلامیه داده بود. و بازار و ادارت تهران در اعتصاب به سر می بردند. شوهرم در شرکت نفت کار می کرد و چون اداره اش تعطیل شده بود، ما هم به زابل آمدیم. آن روز در زابل راهپیمایی بود. برحسب اتفاق برادرانم عیسی و ابراهیم را همراه پسر عمه و پسر عمویم غلام و محمد دیدم که عکس های امام را در دست گرفته اند و در کنار هم بر علیه شاه شعار می دادند. آن روز از این وحدت برادرانم و خویشاوندانم خوش حال شدم و دعا کردم همیشه با هم باشند. چند سال از آن ماجرا نگذشته بود که دعایم برآورده شد و حالا این 4 نفر بزرگوار برای همیشه با هم هستند. زیرا هر چهار نفرشان شهید شده اند: ابراهیم و محمد در کردستان و عیسی و غلام در کربلای جنوب.(4)

گریز

شهید سید مرتضی طاهری

در گرماگرم روزهای انقلاب و تظاهرات، گاردی ها، او و چند نفر را دوره می کنند. سید مرتضی از بین آن ها می گریزد و در کوچه پس کوچه ها به خانه ای پناه می آورد و بی محابا خود را در کوزه ای می اندازد. گاردی ها به خانه سرک می کشند و اتاق ها را یکی یکی می گردند و می روند. سید مرتضی بعد از چند ساعت، تلاش می کند که از کوزه بیرون بیاید، نمی تواند. چرا که نگران می شود که کوزه شکسته شود. به ناچار اهل خانه را صدا می زند و آن ها می آیند و او را بدون آن که کوزه بشکند، بیرون می آورند. بعد توضیح می دهد، نمی خواستم کوزه بشکند، اهل خانه از او خوب پذیرایی گرمی می کنند و در تاریکی از آن ها خداحافظی می کند.(5)

بی رحمانه

شهید محمد حسن زینی وند

طاقت نیاوردم. بلند شدم و با شتاب، به طرف تنها بیمارستان شهر رفتم. چند لحظه این سو و آن سو دویدم. زخمی ها را وارسی کردم. او را ندیدم. دلم شور می زد. داخل یک ماشین سر زدم. خوب که نگاه کردم، دیدم محمد حسن است و لبخندی گوشه لبش نقش بسته بود. فکر کردم زنده است!
دست در گردنش حلقه کردم و پیشانی اش را بوسیدم، اما بدنش سرد بود. دلم فرو ریخت. تکانش دادم، با همان لبخند گوشه لبش مرا نگاه می کرد. پلک هایش را بستم. بغض کرده بودم. محمدحسنم شهید شده بود!
پدرش، قبل از من رسیده بود و داشت به زخمی ها کمک می کرد. فکر کردم نمی داند. اشک در چشم هایش حلقه شده بود و گفت: «محمد حسن، به سالار شهیدان پیوسته است. خدایش او را با امام شهیدان محشور کند.»
بغض امانم نداد و زدم زیر گریه.
جسدش را در تابوت گذاشتیم و او را از بیمارستان بیرون آوردیم. نیروهای مزدور از راه رسیدند و جلوی بیمارستانی که حالا عدّه ای از جوانان با آنها درگیر شده بودند، شروع به تیراندازی کردند.
بی رحمانه به پیکر بیهوش شده اش، رحم نکردند. تقدیر او چنین بود که جان و جهانش را پیشکش امام و انقلاب کند.(6)

پیام امام

شهیدحمید جماله

اوایل سال 57 بود. کتابهایش را در کنج تاقچه رها کرد و بعد یک راست آمد و دلتنگ، کنارم نشست. گفتم: «چه خبر است، گرفته ای!؟»
چیزی نگفت. اما من به او پیچیدم، طاقت نیاورد و زد زیر گریه. علت را که جویا شدم، توضیح داد که یکی از دوستانم را گرفتند. گفتم: «برای چه؟»
گفت: «چون اسم آقای خمینی را آورده، او را بردند. از دیروز تا امروز از او خبری نشده، امروز هم به مدرسه نیامده بود.»
روزها همین طوری می گذشت و حمید دلتنگ و بغض کرده بود و چیزی نمی گفت، تا این که هر روزی کاغذی می آورد و برای خواهرش می خواند. گفتم: «این کاغذها چیه که هر روز می آوری و به دیوار می زنی.»
گفت: «چیزی نیست.»
دلشورگی ام را که می دید، اعلامیه ها را از چشمم پنهان می کرد. هر روز بیانیه ها و پیام امام را می آورد. روزهای آخر، لای اعلامیه چند عکس هم از امام بود. یک روز، یکی از عکسها را روی دیوار زده بود. من که از گاردی ها می ترسیدم، عکس را در می آوردم و عکس دیگری به جایش می زدم. فردا دیدم با من خوب حرف نمی زند. از من دلگیر شده بود. من برای حمید می ترسیدم که نیایند و او را ببرند، تا این که ژاندارمری را آزاد کردند. خیالم راحت شد.(7)

اولین تجربه

شهید عباس مطیعی

هنوز انقلاب اوج نگرفته بود. اوایل راه بودیم.
با هم رفتیم زیرزمین مسجد جامع. سخنران ظهرها حجت الاسلام احمدیان بود. خیلی ازش خوشت می آمد. پیشنهاد دادی بعد از سخنرانی یک تظاهرات راه بیندازیم.
بچه ها گفتند: «هرچی که شیخ عباس بگه!»
تو هم گفتی: نه! همه با هم می گیم!»
سخنرانی تمام شد. از مسجد زدیم بیرون و شروع کردیم به شعار. ده پانزده نفری می شدیم. شعارهای تند می دادیم. از نیروهای ضد شورش غافل بودیم. اونها خودشونو مخفی کرده بودن. ناگهان با باتوم به ما حمله کردن. تجربه اولمان بود. فرار کردیم. در حال فرار شعار می دادیم: «پشت به دشمن مکن ای مجاهد!»
فاصله مان از پلیس زیاد شد. از کار خودمان راضی بودیم. گفتم: «خدا را شکر! زحمات حاج آقا احمدیان توی این چند روزی هدر نرفت. اگرچه کم بود ولی خوب بود!»
مکثی کردی وگفتی: «خوب بود ولی باید شعاری بدیم که بتونیم به اون عمل کنیم. نه این که فرار کنیم و شعار بدیم پشت به دشمن مکن ای مجاهد!».(8)

پیام انقلاب

شهید سیّد جعفر تهرانی

روز 21 بهمن، وقتی رژیم، حکومت نظامی اعلام کرد، ما در خیابان خودمان ترافیک به وجود آوردیم و تا صبح در خیابان ماندیم. آن شب با آتش زدن لاستیک ها سعی در حفظ روحیه ی مردم داشتیم. روز 22 بهمن، اوّل رفتیم پادگان سلطنت آباد و آن جا را خلع سلاح کردیم و بعد اعلام کردند نیروهای مستقر در رادیو و تلویزیون مقاومت می کنند. به آن جاها رفتیم. با حضور گسترده ی مردم، بحمدا... این مراکز هم سقوط کرد و پیام انقلاب از صدای جمهوری اسلامی ایران به سراسر جهان مخابره گردید.(9)

روز کشتار عظیم

شهید اسماعیل قهرمانی

پیش از انقلاب، یک روز در مسجد امام حسین (ع) تهران مجلس سخنرانی برقرار بود. گاردیها و ساواکیها دور مسجد را محاصره کرده بودند. من خیلی ترسیده بودم. گفتم: «اسماعیل بیا از اینجا بریم!»
ولی او اصلاً ترس به دلش راه نمی داد. دستم را گرفت و داخل مسجد برد. پس از پایان برنامه، چند تا ضربه ی آبدار هم از مأموران دولتی خوردیم.
روز 17 شهریور، رژیم طاغوت، چهره ی کریه و کثیف خود را نشان داد و در میدان ژاله ی - شهدا -تهران، دست به کشتار عظیم مردم انقلابی زد. اسماعیل در آن روز به چشم خود دیده بود که شاه چه جنایتی را مرتکب شده است. او در آن روز بسیاری از مجروحان را به دوش کشید و از مهلکه نجات داد و با لباس های خونین به خانه بازگشت.
پس از چند ماه، وقتی عروسک دست نشانده ی امپریالیسم غرب- یعنی بختیار- برای جلوگیری از ورود آفتاب ولایت، حضرت امام خمینی(ره)، فرودگاه های کشور را بست و به دنبال آن عده ای از علما و انقلابیون مسلمان، دست به تحصّن در دانشگاه تهران زدند، اسماعیل یکی از آن جوانانی بود که در اطراف مسجد دانشگاه تجمع کرده بودند و در محافظت از تحصّن کنندگان می کوشیدند. روز 12 بهمن ماه 57 اسماعیل نیز مانند میلیونها ایرانی، سر از پا نمی شناخت. او ساعتها پیش از ورود حضرت امام (ره) به میهن اسلامی، در میدان آزادی به انتظار ایستاده بود. او و برادرش آن روز تا بهشت زهرا(س) به دنبال اتومبیل ایشان دویدند.
پس از استقرار حضرت امام (ره) در مدرسه ی «علوی»، اسماعیل هر روز می رفت و ایشان را دیدار می کرد. او از دیدن حضرت امام (ره) لذّت می برد.
روزهای 21 و 22 بهمن ماه 1357 اسماعیل را می دیدی که سلاح به دوش، در خلع سلاح پادگانها و کلانتری ها نقش مؤثری را ایفا می کند. اوّل از پادگان نیروی هوایی شروع کرد و بعد به هر جایی که درگیری در آنجا شدید بود، می رفت و بی محابا به دل دشمن می زد.(10)

مجسمه

شهید محمد علی صادقی

گرچه کارگری ساده بیش نبود؛ اما همه ی فکر و ذکرش انقلاب بود. روزی با سر و وضع سیاه و دود زده به ده آمد. پرسیدم که: «چرا اینقدر سیاه و دودی شده ای؟» گفت: «مجسمه ی شاه را به آتش کشیدیم و برای روشن ماندن آتش به این روز افتادم. مجسمه که خوب دودی و سیاه شد و از رنگ و رو رفت، آمدم.»(11)

دود و آتش

شهید ابوالقاسم مؤید

«ابوالقاسم» با چند نفر از دوستانش از جمله آقای «فرومندی» تصمیم گرفتند مجسّمه ی شاه را در «سبزوار» سرنگون کنند. مقداری لاستیک فراهم کردند و در اطراف مجسّمه انداختند و آنها را آتش زدند. مأمورین شاه که دود و آتش را دیدند، با شلیک گلوله، آن ها را از محل دور کردند. همان شب از تاریکی ها استفاده کردند و زنجیر محکمی را به دور گردن مجسّمه انداختند و به وسیله ی کامیون کمپرسی، مجسّمه را پایین کشیدند.(12)

پی‌نوشت‌ها:

1- قربانگاه عشق، ص 7.
2- قربانگاه عشق، صص 217- 216و 222- 221.
3- دریا مزار، ص 70.
4- خنده برخون، ص 52.
5- از تبار آیینه و آفتاب، ص 123.
6- از تبار آینه و آفتاب، صص 109- 106.
7- از تبار آینه و آفتاب، صص 21- 20.
8- به رسم شمشاد، صص41- 40.
9- مردان مرد، ص 125.
10- مردان مرد، صص 68- 67.
11- افلاکیان خاکی، ص 39.
12- گامی به آسمان، ص 20.

منبع مقاله:
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس شماره (4)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم